سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پاییز 1385 - به امید وصال

خانه
ارتباط با من
پارسی بلاگ
 RSS 

آمار وبلاگ

86273:کل بازدیدها
1:بازدید امروز

لوگوی وبلاگ

پاییز 1385 - به امید وصال

لینک دوستان

عاشق آسمونی
طواف
سرزمین نور
خشونت دنیا یادم داد دوست بدارم
حکمت تازیانه
*** یَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ «س» ***
پیام گل سرخ
کلک خیال انگیز
تمام خلقت در انتظارند...
یک دنیا پدر
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
لبگزه
منتقم زهرا
دل نوشته های یک دل
فریاد خاموش ،روایت دلتنگی
بنی آدم
به یاد او

لوگوی دوستان







اشتراک در خبرنامه

 

نوشته های پیشین

زمستان 1386
پاییز 1386
بهار 1386
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385

نوای وصال



پنج شنبه 103 اردیبهشت 6

"الهی ! غریبم و ذکر تو" غریب و من با ذکر تو " الف گرفته ام . زیرا غریب با غریب الف می گیرد "...

 

بر فراز کوه ایستاده ام . باران پیوسته و آهسته می بارد و با توده های غلیظ مه

در انبوه سبز درختانِ دور در هم می آمیزد .

آنجا که سبز و خاکستری در هم پیچیده اند . ابرها آرام آرام پائین می آیند ، پائین تر از کوه و

چون چتری بر سر درّه می نشینند .

هوس راه رفتن روی ابرها در سرم قوّت می گیرد .

این لحظه ، همان لحظه ی نابی است که مرا با جاودانگی پیوند می دهد .

" مه و باران " این تابلوی با شکوه خالق زیبای طبیعت ، چتر طاووس خیالم را می گشاید .

حالا من قاصدکی شده ام در سرزمینی غریب که با حرکات پیوسته ی باران به این سو و آن سو

به دنبال سرپناهی پا در جاده ی وهم انگیز تابلو می گذارم .

جاده ای که انتهایش معلوم نیست .

می خواهم بدانم آخر راه کجاست ؟ به پیش می روم . چقدر راه باریکه های فرعی زیادند !

اولی را رها می کنم ، امّا نه . حسّ کنجکاوی امانم نمی دهد .

تا پایم را در آن می گذارم ، قطرات سیاه باران به شکل کلماتی بر سرم می بارند ، خودخواهی

یا چیزی شبیه این . نه نمی خواهم ، این راه نه .

پریشان می دوم و خود را به میان جاده ی اصلی می کشانم .

می ترسم و هر چه پیش می روم متوحش تر می شوم .

انگار نفس هایم با مه یکی شده اند . آخر چقدر جاده ، چقدر راه ؟

این همه برای چیست ؟

اکنون دیگر باران نمی بارد بلکه این کلماتند که پژواک صدائی مهیب ، مرا به

هر یک از این راه باریکه ها می خوانند : بیا ، بیا اینجا جاده ی نفرت ،

جاده ی کینه ، جاده ی دوروئی – نمی دانم چرا این راه ، در نظرم از بقیه پهن تر می آید ؟

اصلا جای پاها در این جاده چقدر زیاد است !

و باز هم راه ، راه حرص ، راه غرور ، راه دروغ ، این طرف و آن طرف راه های فرعی ،

نه تمام شدنی نیستند . سرم گیج می رود . پاهایم کرخت شده . سردم است .

پس کی این جاده تمام می شود ؟

نمی دانم چقدر در " راه " دویده ام امّا همه اش آنی را می ماند . پس آخر دنیا کجاست ،

چرا کسی جوابم را نمی دهد ؟ !

مثل اینکه چیزی به چشمم می آید شبیه آدمهائی سفید پوش که به سرعت باد ،

وارد دهلیزی از نور" می شوند .

اینها به کجا می روند ؟ یعنی آخر دنیا اینجاست ؟ چرا خوب نمی بینم !.

مه و باران نمی گذارد . می خواهم بروم امّا گوئی پاهایم به زمین چسبیده اند .

خدای " من ! اینجا چقدر جاذبه زیاد است ؟ !

پس آنها چه کرده اند که چنین سبکبال می روند ؟

لحظه ای کسی"... را می بینم ، نورانی تر از هر چه ؛ هست .

برایم دستی تکان می دهد و مرا به سوی خویش می خواند .

حالا اشکهایم با باران یکی شده . زبانم بند آمده ، می خواهم چیزی بگویم که

قطره های سفید باران هر یک کلمه ای می شوند و بر سرم فرو می ریزند :

یا الله " ، یا رحمن ، یا رحیم ، یا هو " ، یا ودود " ، یا کریم ، یا حبیب ،

یا قهاّر ، یا عزیز ، یا ...

و من زیر باران کلمات ، خیسِ خیس می شوم ...

.

.

.

سر امید فرو آرم و روی عجز به درگاه نیاز

 

تا مگری ناز نگاه آن یگانه " ، شرمسارم کند

...

التماس دعا

یا علی "

 

 

اَللهُمَّ عَجّل لِوَلیّکَ الفَرَج

اَللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم .

 


نوشته شده در جمعه 85/7/28: 3:54 عصر توسط یه دل سوخته ، همین! | نظرات دوستان ( )